آه چه شیرین بود روزگاری که گذشت !
کودکی ام را میگویم
روزگاری که هر گاه گریه میکردم آغوش گرمی به استفبالم میآمد و بی آنکه ...
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ...
- پروردگارا ، به درگاه تو پناه می آورم وتو نیز پناهم بخش تا موجودی آزمند وخویشتن دوست نباشم . مگذارکه صولت خشم ، حصار برد باری مرا درهم بشکند وحمله ی حسد ، مناعت فطرت مرا به خفت ومذلت فروکشاند.
***
2- پروردگارا، ازخصلت طمع که دنائت آورد و آبرو ببرد ، ازبدخویی که دل دوستان بشکند وبه دشمنان نشاط ونیرو بخشد ؛ ازلجاج شهوت که همت های بلند را پست سازد وپرده ی عفاف وعصمت چاک زند ، به درگاه تو پناه می آورم .
***
3- پروردگارا، ازحمیت های جاهلانه وعصبیت های ناهنجار که حرمت انسانیت پاس ندارد وبه حریم اجتماع پای تعدی وتجاور بگذارد ، به ذات اقدس تو پناه می برم .
***
4- پروردگارا ، روا مدار که سربه دنبال هوس بگذارم ودرظلمات جهل وضلال ، ازچراغ هدایت به دورافتم وبیغوله را ازشاهراه بازنشناسم .
روا مدا رکه به خواب غفلت فرو افتم وکیفرغفلت خویش بینم . روامدار که به خاطرهوس خویش ، پای بطلان برعنوان حق گذارم وباطل را برحق برگزینم .....
کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی
خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند....
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .
الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات
ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها
ث: ثبات برای ایستادن در برابر بازدارنده ها
ج: جسارت برای ادامه زیستن
چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه
ح: حق شناسی برای تزکیه نفس
خ: خودداری برای تمرین استقامت
د: دور اندیشی برای تحول تاریخ
ذ: ذکر گویی برای اخلاص عمل
ر: رضایت مندی برای احساس شعف
ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها
ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها
س: سخاوت برای گشایش کارها
ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج
ص: صداقت برای بقای دوستی
ض: ضمانت برای پایبندی به عهد
ط: طاقت برای تحمل شکست
ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف
ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها
غ: غیرت برای بقای انسانیت
ف: فداکاری برای قلب های دردمند
ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل
ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق
گ: گذشت برای پالایش احساس
ل: لیاقت برای تحقق امیدها
م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک
ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها
و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی
ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها
ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک
ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و ...
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید:
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟
درباره ی من می نویسید ؟
پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت.وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
کاری را آغاز کرده ام
که سالها انجامش را به فراموشی سپرده بودم.
کاری که حاصلش،
کشف آن است که؛
من کیستم؟
و در طلب چیستم؟
می خواهم انتخاب کنم.
و آنگاه که تصمیم خود را نه بر پایه وظیفه
که بر مبنای اختیار بگیرم،
به یقین،
برای خود،
برای مردمی که دوستم دارند و
برای مردمی که به آنها عشق می ورزم،
تصمیمی پرثمرتر خواهد بود
من باور دارم...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آنها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آنها همدیگر را دوست دارند نمىباشد
خیلی ها گفته اند (و درست گفته اند) که دیدن نیمه پر لیوان بهتر از توجه به نیمه خالی آن است.
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
مرد جوانی نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : "
مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید
تا حالا فکر کردین که چرا یه مدت توی جاده زندگی با یکی هم مسیر می شین، بعد سر یه دو راهی هر کدوم مسیر تازه ای رو انتخاب میکنید ؟
شخصیت انسان ها را می توان با معیارهای گوناگونی به دسته های مختلف تقسیم بندی کرد. در اینجا شخصیت انسان ها نخست با نحوه ارتباطشان با دیگران به دو دسته درونگرا و برونگرا تقسیم بندی شده است.
شما با آگاهی یافتن از خصوصیات شخصیتی هر دو گروه قادر خواهید بود با شناسایی آنها رابطه ی بهتری با آنها برقرار سازید:
بعضی ها می گویند که هیچوقت خواب نمی بینند. اما این غیر ممکن است. همه ی آدم ها خواب می بینند و برای خود رویاهایی دارند، اما حافظه ی بعضی قوی تر است و به آنها امکان می دهد که این رویاها در ذهنشان بماند. رویاهای ما ترکیبی از خیالات خصوصی ما هستند. رویا به ما امکان می دهد که آنطور که دوست داریم رفتار کنیم، اما به موجب اینکه بیدار می شویم،؛ رویاهایمان شروع به ذوب شدن می کنند و هرچه بیشتر سعی در به خاطر آوردن جزئیات آن بکنیم، بیشتر فراموش می کنیم.
اما دلیل خواب دیدن ما چیست؟ و آیا خوابهایمان مهم هستند؟ دانشمندان عقیده دارند که اینطور است، چون رویاهایمان به ما کمک میکنند تا خود را برای مشکلات روز زندگی آماده کنیم. تصاویری که ما در رویاهایمان می بینیم، معانی ویژه ای دارند و به ما کمک می کنند تا با شخصیت خود بیشتر آشنا شویم
سلامت از دیدگاه روانشناسی در کلیترین مفهوم آن، حالتی است که فرد از نظر جسمی و روانی در حدتعادل قرار دارد . بنابراین تعادل ، کلید حفظ سلامت است .سازمان جهانی بهداشت نیز سلامت را حالت سلامتی کامل، جسمی، روانی و اجتماعی، میداند که با مفهوم نبود بیماری یا ناتوانی متفاوت است.
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....
.: Weblog Themes By Pichak :.