اسب سواری ،مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.از اسب پیاده شد و او را روی اسب
گذاشت تا به مقصد برساند.مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد.
دهنه ی اسب را کشید وگفت:اسب را بردم،و با اسب گریخت
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:تو ،تنها اسب را نبردی
جوانمردی را هم بردی!اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت.مرد سوار گفت:هرگز به هیچ کس نگو
چگونه اسب را به دست آوردی،زیرا میترسم که دیگر،
((هیچ سواری))به پیاده ای رحم نکند!
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.