اولین نیستیم...!! اما بهترینیم...!! مرد، دوباره آمد همانجاي قدیمی روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روي زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روي تنش، دستهایش را مچاله کرد لاي پاهایش، خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت هاي خاطرش را یکی یکی آتش زد، هوا سرد بود، دستهایش سرد تر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش می برد صداي گام هایی می آمد و می رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده اي تلخ ماسید روي لبهایش، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می شد، شاید مسخره اش میکردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد می خندید، به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود براي آمدن به شهر، گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام... فاطمه باز هم خندیده بود، آمد شر، سه ماه کارگري کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید، آگهی روي دیورا را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان، کلیه اش را داد و پولش را گرفت، مثل فروختن یک دانه سیب بود، حساب کرد، پولش بد نبود، بس بود برايیک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمی گردد یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد، صبح توي اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست، ......................
- داداش سیگار داري سیگاري نبود، جوان اخم کرد، نیمه هاي راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، بعد از مدتی چشم باز کرد، کسی کنارش نبود، بقچه پولش هم نبود، سرش گیج رفت، پاشد: - پولام.. پولاااام، صداي مبهم دلسوزي می آمد، - بیچاره، - پولات چقدر بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد، اشکش نمی آمد، بغض خفه اش می کرد، نشست کنار جاده، از ته دل فریاد کشید، جاي بخیه هاي روي کمرش سوخت، برگشت شهر، یک هفته از این کلانتري به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام، کمرش شکست، دل برید، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود،... - پاشو داداش، پاشو اینجا که جاي خواب نیس... چشم هاشو باز کرد، صبح شده بود، تنش خشک شده بود، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد، در بانک باز شد، حال پا شدن نداشت، آدم ها می آمدند و می رفتند، - داداش آتیش داري؟ صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود، جوان توي اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود، چشم ها قلاب شد به هم، فرصت فکر کردن نداشت، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد، - آي دزد، آیییییی دزد، پولامو بده، نامرد خدانشناس... آي مردم... جوان شناختش، - ولم کن مرتیکه گدا، کدوم پولا، ولم کن آشغال... پهلوي چپش داغ شد، سوخت، درست جاي بخیه ها، دوباره سوخت، و دوباره.... افتاد روي زمین، جوان دزد فرار کرد، - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر می شد، - بگیریتش.. پو. ل.. ام صدایش ضعیف بود، صداي مبهم دلسوزي می آمد، - چاقو خورده... - برین کنار.. دس بهش نزنین... - گداس؟ - چه خونی ازش میره... دستش را گذاشت جاي خالیه کلیه اش دستش داغ شد چاقوي خونی افتاده بود روي زمین، سرش گیج رفت، چشمهایش را بست و... بست. نه تصویر فاطمه را دید نه صداي آدم ها را شنید، همه جا تاریک بود... تاریک.......... همه زندگی اش یک خبر شد توي روزنامه: - یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد. همین، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگري خبر ندارد، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد مثل خط خطی روي کاغذ سیاه می ماند زندگی، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، قصه آدم ها، مثل لالایی نیست. قصه آدم ها، قصیده غصه هاست
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.