تاريخ : چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:خوک و گاو , بخشش , داستان کوتاه, | 17:26 | نویسنده : saeed

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟...

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"



تاريخ : چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:انیشتین و راننده اش , داستان کوتاه , , | 17:22 | نویسنده : saeed

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

 

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و

 

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

 

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:پاسخ جالب آسیابان به زاهد , داستان کوتاه, | 18:26 | نویسنده : saeed

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:عدالت و لطف خدا , داستان کوتاه , ****, | 18:17 | نویسنده : saeed

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
 

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

 

هنوز سخن زن تمام نشده بود که .....



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:ما چقد زود باوریم , داستان کوتاه , طنز, | 18:14 | نویسنده : saeed

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود. ..........
 



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:آدم های ساده , داستان کوتاه , | 12:37 | نویسنده :

آدم های ساده

آدمهای ساده را دوست دارم

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند

همان ها که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند،برای همه

آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی، ساعتها تماشا کرد

عمرشان کوتاه است.

بسکه هرکسی از راه می رسدیا ازشان سوء استفاده می کند یا

زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم

بوی ناب ""آدم"" می دهند



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:دزد جوانمردی , داستان کوتاه, | 9:8 | نویسنده :

اسب سواری ،مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.

مرد سوار دلش به حال او سوخت.از اسب پیاده شد و او را روی اسب

گذاشت تا به مقصد برساند.مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد.

دهنه ی اسب را کشید وگفت:اسب را بردم،و با اسب گریخت

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:تو ،تنها اسب را نبردی

جوانمردی  را هم بردی!اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم!

مرد چلاق اسب را نگه داشت.مرد سوار گفت:هرگز به هیچ کس نگو

چگونه اسب را به دست آوردی،زیرا میترسم که دیگر،

((هیچ سواری))به پیاده ای رحم نکند!



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:عقرب , ؟؟؟؟ , داستان کوتاه, | 9:1 | نویسنده :

روزی مردی،عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند.اوتصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،

اما عقرب انگشت اور را نیش زد.مرد باز سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون آورد،

اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید برای چه عقربی را که نیش می زند.

نجات میدهی"مرد گفت:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم"



تاريخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:مشغله کاری , داستان کوتاه , | 20:33 | نویسنده :

روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت ونهایتا توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود. به

همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد.رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در

آن مشغول می شد راهنمایی کرد.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:شرط عشق , داستان کوتاه , | 19:31 | نویسنده : saeed
تاريخ : جمعه 7 تير 1392برچسب:شعر زیبا از سهراب سپهری , شعر , | 15:58 | نویسنده : saeed

من نمی دانم

که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است

کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

واژه باید خود باد

واژه باید خود باران باشد

چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست.................



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 7 تير 1392برچسب:شاهینی که پرواز نمی کرد , داستان کوتاه ,, | 15:49 | نویسنده : saeed

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.



تاريخ : جمعه 7 تير 1392برچسب:, | 15:31 | نویسنده : saeed

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر.........

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 6 تير 1392برچسب:مرد بی جان , داستان کوتاه, | 14:5 | نویسنده : saeed

اولین نیستیم...!! اما بهترینیم...!! مرد، دوباره آمد همانجاي قدیمی روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روي زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روي تنش، دستهایش را مچاله کرد لاي پاهایش، خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت هاي خاطرش را یکی یکی آتش زد، هوا سرد بود، دستهایش سرد تر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش می برد صداي گام هایی می آمد و می رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده اي تلخ ماسید روي لبهایش، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می شد، شاید مسخره اش میکردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد می خندید، به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود براي آمدن به شهر، گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام... فاطمه باز هم خندیده بود، آمد شر، سه ماه کارگري کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید، آگهی روي دیورا را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان، کلیه اش را داد و پولش را گرفت، مثل فروختن یک دانه سیب بود، حساب کرد، پولش بد نبود، بس بود برايیک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمی گردد یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد، صبح توي اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست، .....

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, | 16:45 | نویسنده : saeed

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم كه مي تواني
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
  • صرافی کات
  • قالب وبلاگ